مظلومیت سادات در طول تاریخ
غلامرضا گلي زواره , فرهنگ کوثر - شماره 81
تکريم سادات
بسيارى از مفسران ذيل تفسير سوره کوثر، يکى از مفاهيم کوثر را نسل با برکت و ماندگار حضرت فاطمه زهرا(س) دانستهاند که در طول تاريخ، مردمان سرزمينهاى اسلامى از هدايت، رهبري، فعاليتهاى تبليغي، معرفت، فضيلت و مبارزات شخصيتهاى ممتازى از اين نسل پاک برخوردار بودند. تأکيد بر تکريم اين خاندان، اصلى استوار در فرهنگ اسلامى ميباشد.
رسول اکرم(ص) ميفرمايد: «فرزندان مرا گرامى بداريد. همانا احترام به آنان، احترام من به شمار ميرود».[1]
امام رضا(عليه السلام) ميفرمايد: «نگريستن به فرزندان و ذريههاى ما، عبادت است».[2]
خداوند متعال به احترام پيامبراکرم(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س) چنين مقام ويژهاى را براى سادات و امامزادگان قرار داده است. البته آن عزيزان هم به چنين افتخارى اکتفا نکردند و براى رشد معنوي، فکرى و علمى خويش گامهاى ارزندهاى برداشتند و از اين روي، هزاران دانشور، مجاهد، متفکر، مفسر، محدث، و ... از ميان سادات برخاستند.
دو عنوان «شريف» و «سيد» به طور کلّى براى مشخص ساختن اعقاب حضرت محمد(ص) به کار ميرود. عنوان اول به معناى صاحب شرف است و در سرزمينهاى عربى به کسانى اطلاق ميگردد که از نسل پيامبر باشند.
«سيد» به معناى آقا و سرور و صاحب مجد و عزت است و به نظر ميرسد در قرون چهارم و پنجم براى سادات به کار گرفته شده است.
بدون شک هر کس به پيامبر و عترت نبي اکرم(ص) ارادت ميورزد، بايد به اولاد گرامى آنان به ويژه چهره هاى برجسته و مهذب که کارنامهاى درخشان دارند، علاقه خود را بروز دهد.
البته صرف شرافت نسبى نميتواند به تنهايى عامل برترى محسوب گردد؛ زيرا قرآن کريم گراميترين افراد را نزد خداوند، پرهيزگارترين آنان ميداند، اما نور سيادت عامل تقويت توفيقها و جذب عنايات و الطاف الهى است و سادات عاليمقام با تزکيه دروني، شب زندهداري، عبادت، دانش پژوهى و کسب معارف والاى عرفانى بر ارزش چنين گوهرى ميافزايند.
از حکمتهاى عنايت ويژه به سادات، اين است که اسلام ميخواهد نسب آنان حفظ گردد و اولاد پيامبر با ديگران متمايز باشند. اين ويژگى باعث پيدايش اين احساس درونى در سادات ميشود که من از اولاد خاتم و برگزيده پيامبران هستم، نسب من به ائمه هدى ميرسد و اجداد من چنين کارنامه ارزشمندى دارند با اين تصور مثبت و افتخارات ملکوتي، سادات در راه ترويج مکارم و فضايل تلاش بيشترى ميکنند و تاريخ هم نشان داده است که اين سلسله از صدر اسلام تا عصر حاضر، بيش از ديگران به حمايت از فرهنگ اسلامى و صيانت از تشيع برخاستهاند.
اکثر قيامهاى مهم و مقدس در عصر امويان و عباسيان و ادوار بعد، از سوى علويان صورت گرفته است و معمولاً اين طايفه بيش از ساير افراد در مسير نشر تعاليم اسلامى بودهاند.
مظلوميت سادات
واقعيت ديگرى که نشان دهنده نقش مؤثر سادات در پيشبرد اهداف اسلامى و نشر تعاليم اهل بيت است، برخورد شديد مخالفان اهل بيت با آنان است. حجاج بن يوسف ثقفى وقتى به سادات و محبّان عترت نبوى دست مييافت، دستها و پاهاى آنان را قطع ميکرد يا آنان را روانه زندان و اموالشان را مصادره ميکرد.[3]
اين سفاک ستمگر، حدود 120 هزار نفر را کشت و وقتى او به هلاکت رسيد، در زندانش پنجاه هزار مرد و سى هزار زن بودند که شانزده هزار نفرشان برهنه بودند. او زن و مرد را در يک زندان حبس ميکرد و زندان او سقفى براى جلوگيرى از گرما و سرما و بارندگى نداشت و البته شکنجههاى ديگرى با اين وضع مرارت بار توأم ميگرديد.[4]
بنى اميه به کشتن زيد بن علي(عليه السلام) که عليه آنان قيام کرده بود، اکتفا نکرد، بلکه بدنش را از قبر بيرون آوردند، گوش و بينى او را بريدند، سرش را از بدن جدا کردند و به دارش زدند.
پيکر آن انسان پارسا و پايدار، مدت پنج سال بر بالاى چوبى آويخته بود و چون وليد بن يزيد روى کار آمد و قدرت را به دست گرفت، به حاکم کوفه نوشت: «زيد را با چوبه دارش آتش بزن و خاکستر آن را بر باد ده». او چنين کرد.
آن شبپرستان کوردل، ظرفيت تحمّل چنين انسانى را نداشتند؛ شخصيتى که از چوب دارش روشنايى به اطراف ساطع بود و از بدنش بوى عطرى مشام افراد را نوازش ميداد.
و اين ماجرا، علاقه مردم به علويان و مذهب تشيع را فزونى داد و داستان آن، ميان مسلمين نشر يافت و فضايل اهل بيت و ستم امويان آشکار گرديد. مردم براى تبرک و تيمّن پروانهوار گرد چوبهدار حلقه ميزدند و در آنجا به عبادت ميپرداختند.
هشام، سر مطهّر زيد را به مدينه فرستاد و آن را يک شبانهروز تمام نزديک مرقد مقدس رسول اکرم(ص) نصب کرد. آن زمان فرماندار مدينه، محمد بن ابراهيم بن هشام مخزومى بود که اهالى نزدش آمدند و درخواست کردند سر مبارک را پايين آورد، او نپذيرفت، فرياد ناله و زارى مردم همانند روزى که حضرت امام حسين(عليه السلام) و يارانش در کربلا به شهادت رسيدند و خبرش به آنان رسيد، بلند گرديد.
فرماندار دستور داد مبلّغان خود فروخته مدت هفت روز به اهل بيت پيامبر(ص) و زيد و پيروان آنان لعن کنند، آن گاه سر شريف را به مصر فرستاد و نزديک مسجد جامعِ اين سرزمين نصب کرد. اهالى مصر، سر را از آنجا برداشتند و حوالى جامع ابن طولون، با احترام و عزت خاصى دفن کردند.[5]
منصور، خليفه غاصب عباسي، عدهاى از سادات را دستگير کرد و دستور داد تا آنان را به زنجير بکشند و داخل کجاوهاى بدون سرپوش و فرش سوار کنند، سپس آنان را در زير زمينى محبوس سازند که شب و روز در آن قابل تشخيص نبود.
از اين روي، علويان زنداني، قرآن را پنج قسمت کردند و هر نماز پنج گانه را پس از خواندن يک قسمت، اقامه ميداشتند.
آنان حتى براى قضاى حاجت ناگزير بودند از محل سکونت خود استفاده کنند و اين وضع برايشان مشقّت آور بود. به علاوه سلامتيِ حبسشدگان به شدت تهديد ميشد و عدهاى به دليل بيماري، گرسنگى و تشنگى از دنيا ميرفتند.
منصور يکى از سادات را احضار کرد و دستور داد لباسهايش را پاره کنند، سپس 150 تازيانه بر او زد. يکى از آن شلاقها به صورت وى اصابت کرد. آن سيد که از نوادگان امام حسن مجتبي(عليه السلام) بود، گفت: واى بر تو! از صورت من صرف نظر کن.
منصور عباسى به جلاد گفت: سى تازيانه بر سرش بزن. يکى از آنها به ديدگانش خورد و چشم او را از جاى کند و خون بر صورتش جارى گرديد. پس از اين وضع اسف بار و تحمل شکنجهاى شديد، آن علوى به شهادت رسيد.
همچنين منصور، محمد بن ابراهيم بن حسن را احضار کرد و او از نظر سيما چنان جذبهاى داشت که سرآمد عصر خود بود. منصور گفت: ديباجِ زرد تويي؟ به خدا سوگند! به شيوهاى تو را نابود کنم که با ديگرى چنين نکردهام. آن گاه دستور داد که زنده زنده بر روى او ستونى بنا کنند و او در زير آن ساختمان به شهادت رسيد.[6]
اين جنايات را افرادى مرتکب ميگردند که ادعا داشتند: ما به نفع بنيفاطمه قيام کردهايم و ميخواهيم دست بنياميه را از ستم به علويان و فرزندان رسول خدا(ص) کوتاه کنيم.
و آن گاه که حکومت امويان برچيده شد، عباسيان گفتند: خداى را شکر که اين سلسله سقوط کرد و اکنون راه براى روى کار آمدن اولاد پيامبر هموار گرديد.
آنان براى پيروزى خود از احقاق حق و انتقام خون امام حسين(عليه السلام) و ديگر شهيدان بنيهاشم دم ميزدند و از نفرت و غضب مردم عليه امويان بهرهبردارى ميکردند و تحت همين عناوين دروغين، حرکتشان اوج گرفت، ولى پس از تثبيت موقعيت خويش، به سادات و علويان بياعتنايى کردند و قساوت قلب خود را در برابر فرزندان فاطمه زهرا(س) آشکار ساختند و در ستم و خيانت و معاصيِ علنى و زيرپا نهادن ارزشهاى قرآني، با بنى اميه تفاوتى نداشتند.
تقريباً تمام فرمانروايان عباسي، پيرو اميال نفسانى و هوسهاى خويش بودند و ضلالت را پيش گرفتند. به همين دليل، اولاد امام علي(عليه السلام) عليه استبداد و اختناق و خلافکاريهاى آنان به مبارزه برخاستند و دفاع از موازين ديني، مظلومان و حقوق انسانها را اساس تلاشهاى سياسى و اجتماعى خود قرار دادند.
از آنجا که اين سدّ مقاوم نيرومند، مانع جدى براى فساد، خلاف و جفاکارى عباسيان بود، باز هم چوبههاى دار براى سادات برپا شد، خانههايشان برسرشان خراب گرديد، امنيت و آرامش از آل علي(عليه السلام) سلب گشت و اختناقى شديد و اوضاعى بسيار آشفته و نگران کننده بر آنان تحميل شد.
اين سياست وحشتناک در مورد سادات از سوى خلفاى ديگر نيز به شدت ادامه يافت. مهدى عباسى با آن که بيش از پانزده ماه حکومت نکرد، قساوت و درّندگى خويش را در قبال علويان بروز داد.
در عصر هادى عباسي، فرماندار مدينه اجازه نميداد اولاد علي(عليه السلام) از مدينه بيرون روند. او آنان را مجبور ساخت همه روزه خود را به اطلاعات شهربانى معرفى کنند.
علاوه بر اين، به بهانههاى واهى به آنان تازيانه ميزد و آنان را در بازار شهر ميگردانيد. اين وضع تأسف بار، قيام حسين بن على بن حسين را که به «قيام فخّ» مشهور است، به وجود آورد، اما حاکم مدينه در حوالى مکه و در وادى فخ، اين جنبش را در هم شکست و رهبر قيام و عدهاى از اولاد علي(عليه السلام) را به شهادت رسانيد، بدنشان سه روز بر روى خاک ماند و اسيران نيز مظلومانه کشته شدند.[7]
سياست هارون الرشيد اين گونه بود که فرزندى از علي(عليه السلام) روى زمين نماند. حميد بن قحطبه طائى طوسي، براى عبدالله بزاز نيشابورى نقل کردهاست: در يکى از شبها، هارون مرا احضار کرد و به من دستور داد: اين شمشير را بگير و دستور اين غلام را اجرا کن.
غلام هارون مرا به خانهاى برد و قفل آن را گشود و ما داخل شديم. آنجا سه اتاق و يک چاه ديده ميشد. در اتاق اول را گشود که ديدم بيست سيد، اعم از پير و جوان، با غل و زنجير در آن به سر ميبرند. آنان همه از اولاد على و فاطمه بودند. يکى پس از ديگرى با شمشيرم سرشان را از بدنشان جدا ميکردم و آن نوکر، پيکرشان را بر چاه ميافکند.
در اتاقهاى دوم و سوم نيز به همين تعداد و با همان وضع رقت بار سادات به سر ميبردند و من آنان را به نفرات قبلى ملحق ساختم. مردى سالخورده باقى ماند که به من گفت: اى مرد شوم، خدا نابودت کند! روز قيامت در پيشگاه جدّ ما، رسول خدا(ص) چه عذرى داري؟
دستهايم به لرزه افتاد و اضطراب، تمام وجودم را گرفت و ميخواستم از کشتن او صرفنظر کنم که آن غلام نگاه غضب آلودى به من کرد و تهديدم کرد که اگر آن مرد سالخورده را نکشم، خودم در امان نخواهم بود. پس او را هم گردن زدم و غلام هارون بدنش را در چاه افکند».[8]
در همين ايام و به دليل کارنامه سياه هارون و رفتار جنايتکارانه وى با سادات، علويان و شيعيان بود که يحيى بن عبدالله بن حسن در سرزمين ديلم، عليه ديکتاتوريِ اين خليفه ستمگر قيام کرد.
او مدتها در شهرها مخفى بود تا آن که در شمال ايران جنبش خويش را آغاز کرد. هارون پنجاه هزار مرد مسلح را به قصد سرکوبى وى فرستاد.
يحيى وقتى مشاهده کرد ادامه قيام فايدهاى ندارد و برخى از هوادارانش گريختهاند، با امان نامهاى که هارون برايش فرستاده بود، از مبارزه دست برداشت و اگر چه بر حسب ظاهر خليفه او را اکرام کرد و خلعتهايى به وى داد، اما بر خلاف تعهّدى که به يحيى داده بود، از راه نيرنگ وارد گرديد و براى از بين بردن اين سيد بزرگوار به يک مفتى دربارى متوسل گرديد.
وى که وهب بن وهب ابوالبخترى نام داشت، فتوا داد عهدنامه مذکور باطل و خون يحيى حلال و قتل او رواست و عهدنامه را پاره کرد. هارون به پاس حيلهگرى اين خائن، ضمن آنکه مبالغ زيادى به او داد، وى را به کرسى قضاوت منصوب داشت.
هارون پس از آن، يحيى را به زندان افکند و روز دوم او را احضار کرد و يکصد عصا بر او زد و بار ديگر او را روانه زندان ساخت و در خوراک و برخى امکانات بر وى سخت گرفت تا در حبس به شهادت رسيد و برخى هم گفتهاند دستور داد بر بدنش ديوارى بنا کردند و او بدين صورت جان داد. هارون تعدادى ديگرى از سادات را دستگير و روانه حبس کرد و به کشتن آنان اقدام ورزيد.[9]
او به يکى از فرماندهان خود که «جلودي» نام داشت، دستور داد به مدينه برود و به خانههاى سادات و علويان يورش ببرد و لباس بانوان را غارت کند و براى هر کدام از بانوان يک جامه بگذارد.
جلودى اين فرمان را به اجرا درآورد. حضرت رضا(عليه السلام) براى جلوگيرى از هر گونه تعدى به زنان، همه آنان را به اتاقي برد و خود جلو درب ايستاد و اجازه نداد فرستاده هارون وارد شود.
جلودى تهديد کرد: حتماً بايد داخل شوم و آنچه را دستور دادهاند، عملى سازم. حضرت سوگند خورد که زيور و لباس زنان را درميآورد، به شرط آنکه جلودى از جاى خويش حرکت نکند و سرانجام پس از اصرار امام هشتم(عليه السلام)، او سخن امام را پذيرفت و آن حضرت داخل اتاق شد، طلاها و ساير زيور آلات را جمعآورى کرد و تحويل جلودى داد.
موقعى که مأمون به خلافت رسيد، به جلودى غضبناک گرديد و خواست او را بکشد. حضرت رضا(عليه السلام) که در آن مجلس حاضر بود، براى وى از خليفه تقاضاى عفو کرد، اما جلودى که رفتار ناپسند خود را در برابر امام به خاطر داشت، گمان کرد امام دربارهاش تصميم منفى دارد؛ از اين روى به مأمون گفت: تو را به خدا سوگند، سخنان اين شخص را درباره من نپذير. مأمون گفت: باشد، قبول نميکنم، و دستور داد گردن جلودى را بزنند و او به سزاى اعمالش رسيد.[10]
متوکل عباسي، چهارده سال و اندى حکومت کرد. او در عيّاشي، شرب خمر و فساد شهرت بسيارى داشت و در عصر وى فساد در حکومت عباسى دولت آشکار گرديد. او جلو توسعه فکرى و علمى را گرفت و جاهليت را بر جهان اسلام تحميل کرد.
متوکل شوق و اشتياق مردم در زيارت بارگاه حضرت امام حسين(عليه السلام) را نميتوانست تحمل کند و به همين دليل، مرقد سالار شهيدان و حماسهآفرينان دشت نينوا را خراب و حتى منازل اطراف آن را ويران کرد و مردم را از زيارت کربلا بازداشت و تهديد کرد هر کس غير از اين عمل کند، دستگير و محبوس ميگردد.
علويان در عصر اين فرمانرواى ستمپيشه، امنيت جانى و مالى نداشتند و به همين دليل، به نقاط دوردست کوچ کردند و متفرق شدند. وضع آشفته سادات در دوران خلفاى بنيعباس در آثار ادبى و سرودههاى شاعران اين گونه وصف گرديده است:
«اولاد علي(عليه السلام) دسته، دسته گرفتار و تبعيد ميشدند، از حقوق عمومى که همه مردم بهرهمند بودند، محروم گشتند، در هراس و بيم زندگى ميکردند، خون آنان و ياورانشان محفوظ نبود، اگر دستگير ميشدند، در زندانهاى مخوف شديدترين شکنجهها را تحمل ميکردند، دستها و پاهاى آنان قطع ميشد، به طرز فجيعى کشته ميشدند، اموالشان به غارت ميرفت، منازل آنان را بر سرشان ويران ميکردند.
از زنده دفن شدن تا به دار زدن، از سوختن تا حبس، منع از خوراک و آب و در زندان از دنيا رفتن، گرفتارى عمومى آنان بود. آن گوهرهاى گرانبهايى را که از اقيانوس نبوت و درياى امامت به دست ميآمدند، بهدار ميآويختند و به همان حال رها ميکردند تا پيکرشان دچار تعفن گردد، آن گاه جسدشان را سوزانيده، خاکسترشان را در معرض باد قرار ميدادند، حتى مردم از اينکه به فرزندان خود نام علي، حسن، و حسين بنهند، منع شده بودند».[11]
گر چه بنى عباس پس از اين همه درندگى و قساوت برافتادند، اما تعدي به سادات و علويان از جانب برخى زمامداران ستمگر ادامه يافت. صلاحالدين ايوبي، فاطميان مصر را به بدترين وضع ريشه کن ساخت و آنان را به فلاکت دچار کرد.
او باقى مانده اولاد علي(عليه السلام) را در مصر زندانى کرد و بين مرد و زن جدايى افکند تا نسل علويان منقرض گردد. سنگدليِ وى به کشتن، غارت کردن و تبعيد زنان و کودکان منحصر نميگرديد، بلکه او قدم را فراتر نهاد و عليه ميراث فرهنگى و افتخارات علمى و فکرى سادات، اقدامات اسفناکى انجام داد.
موجب تأسف است که انسانى با کارنامه درخشان و شجاعت و شهامتِ خود عليه صليبيها و افتخار آزادسازى بيت المقدس، چنين کارنامه سياهى را از خود به يادگار بگذارد![12]
دولت عثمانى با وجود آن اقتدار و صلابتى که در برابر اروپاييان به نمايش گذاشت و موجب گسترش سرزمينهاى اسلامى و افزايش قلمرو مسلمين گرديد، در برابر سادات و شيعيان و به خصوص دانشوران شيعه، رفتارهاى ظالمانهاى را نشان داد.
سلطان سليم عثماني، حدود هفتاد هزار نفر از سادات، علويان و شيعيان را قتل عام کرد. آنان شهيد ثانى را که در فضل و فضيلت شهرت داشت و کتابها و آثار ارزشمند او هنوز در مراکز علوم دينى عراق، ايران، لبنان و پاکستان تدريس ميگردد، به شهادت رسانيدند.
جزار، فرماندار عکا (حوالى جبل عامل لبنان)، بعد از اين که شيخ ناصيف نصار (رئيس قلمرو عامل) را کشت، عدهاى از علماى اين منطقه را دستگير کرد و به شهادت رسانيد که در بين آنان عالم بزرگوار، سيّد هبةالدين موسى و سيد محمد آل شکر ديده ميشدند. در عصر وي، عدهاى از سادات و دانشوران ناگزيز جبل عامل را ترک کردند و به مناطقى چون مصر، سوريه و عراق پناهنده گرديدند.[13]
در عصر کنونى نيز برخى رژيمهاى حاکم بر کشورهاى اسلامي، برخوردهاى عادلانهاى با سادات و علويان ندارند.
پينوشتها
[1] . مستدرک الوسائل، ميرزا حسين نوري، ج12، ص376، قم، مؤسسه آل البيت، چ1، ص1407ق.
[2] . امالي، شيخ صدوق، ص369، تهران، اسلاميه، چ4، 1362ش.
[3] . شيعه و زمامداران خودسر، محمد جواد مغنيه، ترجمه مصطفى زماني، ص118، قم، انتشارات شهيد گمنام.
[4] . مروج الذهب، على بن حسين مسعودي، ج3، ص175، قاهره، چ3، سال 1948م.
[5] . الکنى و الالقاب، شيخ عباس قمي، (محدث قمي) ج1، ص122، تهران، کتابخانه صدر، چ5؛ تاريخ الرسل و الملوک، محمد بن جرير طبري، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج10، ذيل حوادث سال 121 و 122 هجري.
[6] . الکامل فى التاريخ، عزّالدين ابن اثير، ج4، ص375، بيروت، دارصادر.
[7] . همان، ج3، ص336؛ مقاتل الطابييّن، ابوالفرج اصفهاني، ص178ـ 181، تهران، انتشارات علمي، چ2، 1362ش.
[8] . عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، ص109، قم، دارالعلم، سال 1377ق؛ تتمة المنتهي، محدث قمي، ص163 و 164، تهران، مهتاب، چ1، 1377ش.
[9] . مقاتل الطالبيين، ص465؛ الکامل فى التاريخ، ج5، ص90.
[10] . اعيان الشيعه، سيد محسن امين، ج1، ص60و61، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، چ3، 1403ق/1983م.
[11] . شيعه و زمامداران خودسر،ص206و207.
[12] . المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الآثار، ج3، ص170، قاهره.
[13] . شيعه و زمامداران خودسر، ص219و220.